با ویراستاری محمدرضا کریمی

 

این کتاب که در سه فصل "زمستان انتظار"، "بهار خوشی‌ها" و "پایان خوشی‌ها" نگارش شده، مجموعه‌ای از نامه‌ها و احساسات لطیف نویسنده درباره خانواده، به ویژه پدرش است. او در این نامه‌ها حرف‌های دلش را با معشوقی در میان می‌گذارد که در نهایت به ازدواج با مردی ثروتمند درمی‌آید و عاشق را با غمی سنگین تنها می‌گذارد. عاشقی که هر روز، حضور غایب او را حس می‌کند و باور دارد که آسمان، خاطرات آن روزها را در خود پنهان کرده. جهان می‌چرخد و او باید با فرداهایی روبرو شود که دیگر خبری از معشوق در آنها نیست.

تو که بیایی همه چیز داریم. ماه و ستارگان، روشنی بخش راه مان هستند. آبادی هم پیش چشم تو است. در کنار صداقت ها، لبخند را بر لب ها می نشانیم.

شب نشده برمی گردی. نگران شب و سیاهی کوچه ها نباش. گیریم غروب شود و کوچه  ها تاریک. ماه، چراغ راه مان می شود و من، پیش قراول تو .

چشمانت دروغ نمی گویند. نگرانی در نگاهت لب پر می زند. قول می دهم شب نشده برگردی.

تو که نباشی بازی صفایی ندارد. بزرگ تر که شدیم، حسرت این روزها را که می توانستیم با هم باشیم و نبودیم، خواهیم خورد. دلم نمی خواهد در حسرت این روزها هر غروب به حسرت و دریغ خورشید را بدرقه کنم. 

بیا تا فرصت هست یکی شدن را امتحان کنیم. شاید این فرصت امتحان دیگر پیش نیاید. دل مادرت پیش کسی دیگر است و من در حسرت با تو بودن خواهم سوخت. خواهم سوخت.

کتاب همه دلخوشی من از آبادی تو

حسرت ,روزها ,خواهم سوخت
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها